به مناسبت آخرین روز های ماه اسفند

به مناسبت آخرین روزهای اسفند

میگفتند بزرگ شده ای، خوشحال بودم،هفت ساله بودم یا هشت ساله شاید،

نسل من بچه های الان نبودند لباسهای رنگارنگ داشته باشند،نسلی بودیم پر از جنگ،جمعیت،فقر مادی و فرهنگی،نسل در فشار،نسل سوخته،

برای همین وقتی گفتند بزرگ شدی حالا میتوانی کفش تق تقی بخری در پوست خود نمی گنجیدم،اولین عیدی بود که میتوانستم برای خودم پوشاک انتخاب کنم،پدرم بود گمانم و مادرم، برف هم بود روی زمین،آن موقع ها تا بعد از سیزده بدر هنوز برف روی زمین بود و باید آهسته آهسته راه میرفتی،

من هم که انتخاب افتاده بود دست خودم پایم را کردم در یک کفش که الا بلا همین کفش نارنجی پاشنه تق تقی را میخواهم،

پاپیون کوچک سفید رنگی کنارش بود،یک شماره بزرگتر بود البته،آن زمان همه کفش را یک شماره بزرگتر میخریدند چون باید تا آخر سال پوشیده میشد،

خوشحال بودم در پوست خودم نمیگنجیدم

فکر میکردم زیبا شده ام درست مثل سیندرلا،یک پرنسس واقعی...

کفش را گذاشتیم توی جعبه،شب میخواستیم برویم خانه ی ننه جان شام

اصرار کردم کفش ها را با خودم ببرم و به ننه جان نشان دهم یادش بخیر آن موقع ها زنده بود،

تا کفش را نشانش دادم قربان صدقه ام رفت و آرزو کرد عروسی ام را ببیند..

خودم را توی تور سفید بلندی دیدم با کفش های پاشنه بلند،زیبا میشدم حتما،

مامان اما یکباره با تحکم گفت،درش بیار دیگه تا عید بشه کهنه ش کردی

ننه خندید و گفت عیب نداره بذار خوشحال باشه،

خوشحال بودم هفته ی آخر اسفند بود

ننه برایم اسفند دود کرده بود و زیر لبش چیزهایی میخواند، برف بی هنگام هم میبارید،

شام را که خوردیم موقع رفتن برف بیشتر شده بود

بابا زیر لب غر زد که: زمستان هم افتاد این سر سال.

کفش هایم را بغل کردم،

هنوز خوشحال بودم،نگاه آسمان کردم و دانه های برف که ناگهان پایم لیز خورد و افتادم داخل گودی پیاده رو.

****

کفش را هنوز دارم به یادگار سالهای سپری شده ی کودکی ام،نو و دست نخورده

قسمت نشد بپوشم

پایم ماهها در گچ ماند...

قطرات اشک میلغزد روی گونه هایم

کشیده میشوم به سالهای سال قبل

گونه هایم داغ میشوند،دیگر گریه ام مثل آنروزها به خاطر حسرت نپوشیدن کفش تق تقی نیست

،به خاطر ننه جان است که سالهاست آرمیده است

به خاطر کفش های بیشمار پاشنه بلندی است با مارکهای مختلف که توی کمدم است.

به خاطر برفی است که نمی‌بارد

و برفی که باریده است بر موهای سیاه پدر و مادرم

دیر سالیست بزرگ شده ام اما نوروزها دیگر مثل کودکی ام از ته دل خوشحال نیستم

فقط کمدم پر است از هزار لباس رنگی

 …………………………دیر سالیست  

....

در روزهاي آخرِ اسفند

كوچ بنفشه هاي مهاجر

زيباست

در نيمروز روشن اسفند

وقتي بنفشه ها را،

از سايه هاي سرد

در اطلس شميمِ بهاران

با خاك و ريشه،

      ميهن سيّارشان

در جعبه هاي كوچك چوبي

در گوشه ي خيابان، مي آورند                                 

جوي هزار زمزمه در من

مي جوشد:

اي كاش،

اي كاش آدمي وطنش را

مثل بنفشه ها

  در جعبه هاي خاك

يكروز مي توانست

همراه خويشتن ببرد

هر كجا كه خواست

در روشناي باران

  در آفتابِ پاك

شفیعی کدکنی

داستان کوتاه

در يكي از رستوران‌هايي كه در كوهپايه‌هاي اسكاتلند قرار دارد، گروهي ماهيگير دور هم جمع شده و در حال خوردن قهوه و گپ زدن بودند. درست در لحظه‌اي كه يكي از ماهيگيران با دستش در حال نشان دادن اندازة ماهي بزرگي بود كه از تورشان دررفته بود، پيشخدمتي از كنار او گذشت و ضربة دست او باعث شد كه قهوه داخل ليوان به ديوار سفيد رستوران پاشيده شود و لكة سياه آن شروع به پايين آمدن از روي ديوار كند. پيشخدمت با ديدن منظره بي‌درنگ دستمالي از پيشبند خود بيرون كشيد و به تميز كردن آن پرداخت، اما لكة سياه قهوه از روي ديوار زدوده نشد.

در آن لحظه، مردي از پشت يكي از ميزهاي رستوران بلند شد و به سمت لكة سياه رفت. او يك مداد شمعي از جيب خود درآورد و در حالي كه همه به او خيره شده بودند، شروع به كشيدن طرحي روي لكة سياه كرد.

چند دقيقه‌اي نگذشته بود كه تصوير زيبايي از يك گوزن با شاخ‌هاي بلند روي آن ديوار نقش بست. اين هنرمند فرزانه كسي جز «ادوين لندسر» نبود. او در زمان خود از پيشگامان نقاشي حيوانات در انگليس بود.

مرتكب اشتباه شدن در زندگي همة ما وجود دارد، اما در زندگي هستند كساني كه اشتباه را با آغوش باز مي‌پذيرند، آن را تغيير مي‌دهند و به چيزي دلپذير تبديل مي‌كنند.

از کتاب خودت باش نه نخود هر آش /مسعود لعلی

مقالات دیگر...

وعده ما هر جمعه راس ساعت هفت صبح ضلع جنوبی پل آذر مقابل فرهنگسرای فرشچیان. برای شرکت در برنامه‌های رکابزنی تفریحی انجمن نیازی نیست که یک دوچرخه‌سوار حرفه‌ای باشید، کافیست تا در موعد مقرر با دوچرخه در محل حضور پیدا کنید. منتظر دیدار شما در جمعه این هفته هستیم.

آخرين جمعه هر ماه صرف صبحانه در كنار همركابان