و اما روزی دیگر با اسپادانای محبوب من...
سلام
صبح زود بعد از سفرمون به ورزنه است و من فورا دست به قلم شدم یا بهتر بگم دست به تایپ تا از لذت های دیروزمون بنویسم...
از من انتظار نداشته باشید وقتی که میخام بنویسم فقط از جاهای دیدنی و تاریخی و اون چه که کردیم بنویسم چون چیزی که ما توی این سفرهای بدست میاریم چیزی بالاتر از تمام این گفته هاست!!! هر انسانی در سفر هر چند کوتاه چیزی رو برای ادامه زندگی کسب میکنه که هرگز در تجربیات دیگه زندگی به دستش نمیاره و اون چیزی نیست به جز "ارزش زندگی" برای همینه که هیچ چیز جای سفر رو نمیگیره...
ارزش زندگی یک انسان به انسان بودنه که من توی اسپادانا چیزی به جز این ندیدم...شاید به نظر شما تعریف هام کمی اغراق آمیز باشه اما اگر شما هم جای من بودید و چهار سال با اسپادانا از زندگی لذت میبرید، نظر منو تایید میکردید!
بالاخره طلسم یک ساله شکسته شد و دوباره با اسپادانا همراه شدیم...
بازهم شب قبل از سفر شد و بیخوابی که شاید از استرس بود و در اصل به قول یکی از بچه های گروه از اشتیاق... و باز هم بلند شدن قبل از زنگ ساعت...جای قرار مثل همیشه میدان آزادی...سر وقت مثل همیشه.... باز هم دوباره از نگاه خواب آلود بچه ها میشد خوند که پشت این لبخندهای زورکی چه خستگی و خوابی خودشو پنهان کرده و دوباره قر زدن به خودمون" آخه نونت نبود، آبت نبود خب آدم عاقل صبح جمعه راحت تو خونه میخوابیدی!! البته بگم این شاید احساس همه بچه ها نبوده باشه...اما همگی در انتظار لذتی بودیم که در انتظار ما بود!!
حدود 6:30 راه افتادیم و صبحانه رو در کوهپایه، حدود 40 کیلومتری ورزنه خوردیم، یه آش خوشمزه که سرپرست گروه، آقا هومن زحمتشو برامون کشیده بود و من چه قبطه ای میخوردم که بچه ها از خوردنش چه لذتی میبرند، اما من...(آخه آش دوس ندارم) در هر صورت دل چسب بود و جای تشکر داشت که همه بچه ها این کارو کردند!
چند کیلومتر جلوتر پارک کردیم دوچرخه هارو از وانت پیاده کردیم و خودمون هم از اتوبوس و آماده حرکت شدیم چند نفری از مردم محلی که مارو دیدند مشتاق شدند که برند و دوچرخه هاشون رو از خونه بردارند و بیاند به دنبال ما اما نمیدونم شاید طولانی بودن مسیر منصرفشون کرد و البته کلاه ایمنی تو گروه ما اجباریه!! بعد از نرمش از حدود 35 کیلومتری ورزنه راه افتادیم و در کل هم 50 کیلومتر رکاب زدیم. خداروشکر این بار شروع مسیر سرازیری بود و هوا هم عالی و با وجود اینکه باد سرعتمون رو کم میکرد و رکاب زدنمون رو سخت تر، سرمای زیادی احساس نمیشد. کمی طول کشید تا توی مسیر با هم هماهنگ شدیم اما سرپرست گروه و همراهانش مثل همیشه گروه رو باهم هماهنگ کردند و هر چند کیلومتر هم برای هماهنگی بیشتر و نفس تازه کردن می ایستادیم تا با خوراکی هایی که مثل همیشه همه به هم تعارف میکردند، انرژی از دست رفته رو تامین کنیم.
حدود ساعت 1 بعد ازظهر بود که نزدیک شهر رسیدیم، سرعتمون رو کم کردیم و با نظم کامل رسیدیم به اولین جای دیدنی سفرمون یعنی آسیا شتر ، ی آسیاب تاریخی برای تولید آرد به صورت سنتی! که وظیفه تامین نیروی چرخش سنگ بزرگ آسیابش رو یک شتر بر عهده داشت، ی شتر که با آواز صاحبش می چرخید و سنگ رو به حرکت درمی آورد، با آواز صاحبش راه می افتاد و با سکوتش می ایستاد...
صاحبش می گفت:چشمای شتر رو باید ببندیم که توی این مسیر دایره ای سرگیجه نگیره!! ازش پرسیدم به زبان خودتون به اینجا چی میگید؟ گفت :آسیا، آسیاب مال وقتیه که آسیا با آب کار میکنه! یه نکته ساده که شاید تا حالا بش فکر نکرده باشیم!!
کمی اونجا استراحت کردیم هنرهای دستیشون دیدیم، بچه ها با کلاه و لباسای محلی عکس گرفتند و با اون شتر بیچاره، که از بس عکس گرفته بود هم خوش عکس شده بود و هم وارد!!! با یه چای آتیشی که قطعاً توی شهر به طعم و رنگش چایی پیدا نمیشه خستگیمون رو برطرف کردیم و دوباره راه افتادیم...
مقصد بعدی گاو چاه بود، چاهی که برای بالا کشیدن آب ازش، البته به مقدار زیاد و برای مقاصد زراعی که در توان انسان نبود از گاو استفاده میشد، اونا هم شیف کاری داشتند یه گاو از صبح تا ظهر یکی هم از ظهر تا عصر که هر کدوم حدود 1500 متر زمین رو آبیاری میکردند که در جمع روزانه 3000متر زمین سیراب میشد و باز هم با آواز ، و البته ی گاو از نژاد خاص که دکتر گروهمون آقا الیاس توضیحات کاملی در مورد نژادش برای ما داد. یه گاو از نژاد سیستانی که در اصل جز نژادهای برهمن هندی است، یه گاو کوهان دار که وحشی بوده و تاریخ اهلی شدنش برمیگرده به 700 سال پیش. میبینید ما چقدر تو سفرهامون چیز یادمیگیریم!!!
برام جالب بود همه چیز اونجا یه جورایی با موسیقی در ارتباط بود... کار سخت در کنار لذت!! نمیدونم شاید آوازی که قدیم میخوندند تا سختی کارو برای خودشون کمتر کنند باعث شده بود تا گاو شرطی بشه و با نت یه قسمت از آواز راه بیوفته و با نت دیگه بایسته!! و باز هم چای آتیشی البته این بار در کنار آتیش و آواز و صدای فوق العاده زیبای آقا مجید(تصنیف "رسوای زمانه")، فکر کنم دارید کم کم توجه میشید که منظور من از اینکه گفتم سفرهای ما فقط یه بازدید از جاهای دیدنی نیست چیه!!
جالب بود فقط ما نبودیم، خانواده های زیادی برای بازدید اومده بودند و از ما میپرسیدند:" ارزش دیدن داره؟" غافل از اینکه ایران ما خاکش ارزش بوسیدن داره چه برسه به دیدنش!! اگر یه لحظه به دور بودن از وطن فکر کنید حرف منو خوب درک می کنید...
و بالاخره تپه ها و رمل های ماسه ای... دیگه رمق های آخرمون بود، بدجو گرسنه بودیم، منم که صبحانه زیادی نخورده بودم اگر کمی دیرتر می ایستادیم قطعا به وانت گروه که ناهار عزیزم داخلش بود حمله میکردم و دیگه بقیشو بهتره که نگم...اگر اندازه من با اون همه رکاب زدن گرسنگی میکشیدید متوجه میشدید منظورم از "ناهار عزیز" چیه!!!
و اما باز هم مهمترین بخش سفر یعنی" ناهار"، یه سوال دارم بچه ها:خودمون فهمیدیم واقعا چی خوردیم؟؟؟؟و از غذای کی خوردیم؟؟؟ تو گروه ما واقعا میشه فهمید هم سفر و یک سفره بودن، سر سفره نشستن و با لذت و اشتیاق غذا خودن یعنی چی!! لذتی که شاید خیلی از ماها فراموشش کرده باشیم مخصوصا تو زندگی شهری با این همه مشغله!!! تو گروه ما، توی اسپادانای محبوب من، صمیمیت موج میزنه، کسی برای کسی چیزی کم نمیزاره... هیچ کس تنهایی لذت نمیبره!!!!
بعد از ناهار رفتیم بالای تپه های شنی و باز هم شیطنت و هنرنمایی بچه با دوچرخه و تا پایین تپه ها رفتن البته بچه هایی که مهارتش رو داشتند، آخه ما مثلا دوچرخه سوارای حرفه ای هستیم!!!(شکلک چشمک توی word ندارم!!)
بودن ما اونجا برای خانواده ها جالب بود، بچه هارو تشویق میکردند و خلاصه حسابی لذت بردیم مخصوصا با هنرمندی کوچکترین عضو گروهمون، محمد ،که با تنبک زدنش کلی بچه هارو شاد کرد... میبینید!! ما نه تنها جاهای سنتی میریم بلکه با افتخار خودمون هم سنتی هستیم!!
حسابی شن بازی کردیم و از ته دل خندیدیم!! اگر میخاید کودک درونتون رو از نزدیک ببینید یه سر به گروه ما بزنید!!!
دیگه نزدیکای غروب بود و وقت برگشتن، دیگه همه خستگی صبح فراموششون شده بود و یه خستگی تازه جاشو گرفته بود البته یه خستگی که می ارزه داشتنش به همه خستگی های دنیا، یه خستگی همراه با نشاط!
همونجا دوچرخه هارو بار زدیم و سوار اتوبوس شدیم، توی مسیر طبق رسم همیشگی اسپادانا از سرپرست و همه کسایی که واسه این برنامه زحمت کشیده بودند تشکر کردیم، یه تشکر اساسی!! و سرپرست هم از بچه ها خواست تا نظر و انتقاداتشون رو در مورد برنامه بگند تا انشا ا... برنامه های بعدی رو بهتر از این برگزار کنند...اتفاقی که همیشه می افته و هر روز اسپادانا بهتر از روز قبله...به این میگند دموکراسی در گروه ما...
از همتون ممنونم بچه ها به خاطر اینکه یه خاطره زیبای دیگه رو در زندگی هم رقم زدیم، از سرپرستمون آقا هومن، از آقای کریمیان، از دکتر، از آقای کدخدایی، از آقا مجید و همه کسایی که اسمشون رو به خاطر نمیارم اما در ذهنم هستند، از همه شماهایی که رکاب زدید، و از همه شماهایی که با شاد بودنتون کاری کردید که همه از سفرمون لذت ببریم...
اسپادانای من یعنی اسپادانای ما، یعنی همه ما، همه دوچرخه هامون، همه لذت هامون، همه لبخندها و شادیهامون، همه احترام ها و آموخته هامون، همه خوبی هامون... ممنونم از همه شما که به من آموختید که یه گروه واحد از این همه سن مختلف یعنی چی!! به من آموختید که چطور کوچکترها به بزرگترها احترام میزارند و بزرگترها هوای کوچیکترهارو دارند... ممنونم که ارتباط درست و دوستی های پر از محبت و صمیمیت رو به من نشون دادید... از کسی توی این گروه که خودش میدونه چه کسیه، آموختم که همدیگه رو آسون ببخشیم و مهربانانه دوست داشته باشیم، ازش ممنونم.
دوچرخه عزیزم از توام ممنونم بدون تو هرگز چنین لذتی رو از زندگی درک نمیکردم...
و در نهایت و نه کم اهمیت، از تو خدای مهربانم که دوباره با نشون دادن نهایت مهربانیت منو به درک زندگی نزدیکتر کردی...
تا سفری دیگر...
راستی تا فراموش نکردم اینو بگم"اسپادانای من، یعنی همه شما... فوق العادست."
با لبخند همیشگی ، مریم ملکی...
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید