پیامبری از کنار خانه ما رد شد.......
یامبری از کنار خانه ما رد شد.....
پیامبری از کنار خانه ما رد شد .
بارا ن گرفت .
مادرم گفت :چه بارانی می آید .
پدرم گفت :بهار است .
و ما نمی دانستیم
باران و بهار نام دیگرآن پیامبر است
لباسهای ما خاکی بود .
او خاک لباسهایمان
را به اشارتی تکا نید
لباس ما از جنس ابریشم و نور شد
وماقلبمان را از زیر لباسمان دیدیم .
پیامبری از کنار حیاط خانه ی ما رد شد .
آسمان حیاط ما
پر از عادت و دود بود.
پیامبر کنارشان زد .
خورشید رانشانمان داد
و تکه ای از آن را
توی دستهایمان گذاشت .
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد
وناگهان هزار گنجشک عاشق
از سر انگشتهای
درخت کوچک باغچه روییدند
و هزار آوازی راکه
در گلویشان جا مانده بود به ما بخشیدند.
و ما به یاد آوردیم که با درخت و
پرنده نسبت داریم .
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد .
ما هزار در بسته داشتیم و
هزار قفل بی کلید .
پیامبر کلیدی برایمان آورد .
اما نام او را که بردیم ؛
قفل ها بی رخصت کلید باز شدند .
من به خدا گفتم :
امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد .
امروز انگار اینجا بهشت است .
خدا گفت :
کاش می دانستی
هر روز پیامبری
از کنار خانه تان می گذرد
و کاش می دانستی
بهشت همان قلب توست .
عرفان نظر آهاری