پسر به مادر خود گفت :مادر ,داری کجا می روی ؟مادر در جواب گفت : عزیزم ,شینده ام که بازیگر معروف و مورد علاقه ام به شهر ما امده است .این فرصتی طلایی است که می توانم او را از نزدیک ببینم . شاید هم بتوانم با او حرف بزنم و به ارزوی دیرینه ام برسم .و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خدا حافظی کرد و رفت .
حدود یک ساعت بعد مادر با نارحتی و عصبانیت به خانه برگشت .پسر با تعجب به مادرش گفت :مادر ,چرا پریشانی ؟ایا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟مادر با لحن حسته و عصبانی گفت:نه ,من و تمام جمعیت حاضر بسیار منتظر ماندیم , اما اطلاع دادندکه او یک ساعت پیش شهر را ترک کرده است . ایکاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده بود , به ما داده بود .
پسر پس از شنیدن حرفهای مادر به فکر فرو رفت . سپس به مادرش گفت :مادر , لطفا اماده شو تا با هم به جایی برویم . من می توانم این ارزوی شما را بر اورده کنم .اما مادر بی اعتنا گفت :اصلا از این شوخی ها خوشم نمیاد .پسر ملتمسانه گفت :باور کن شوخی نمی کنم !خواهش می کنم با من بیا .
مادرنیز به رغم میل باطنی خود , در خواست فرزندش را پذیرفت و انها با هم از خانه بیرون رفتند .
پس از چند ی قدم زدن ,پسر در حالی که به مسجد بزرگ شهر اشاره می کرد به مادرش گفت :زسیدیم .
مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود , با صدایی پر از خشم گفت : من به تو گفتم ک الان وقت شوخی نیست ,این رفتار تو اصلا .......
پسر با کمی مکث جواب داد :مادر شما درحرف هایت دقیقا این جمله را گفتی که ایکاش خدا شهرت و محبوبیتی راکه به این بازیگر داده است به ما داده بود .پس ایا افتخاری هم از این یزرگتر هست که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است , نه ان کسی که ان را در یافت کرده , حرف بزنی ؟
ایا سخن گفتن با خود «خدا» لذت بخش تر از ان نیست که با ان بازیگر محبوب حرف بزنی ؟
وقتی خدا همیشه در دسترس ماست ,پس چه نیاز به بنده خدا ؟
و مادر در سکوتی خاص فرو رفت .
اگر خالق را شناختی به مخلوق چرا پرداختی ؟